اشعار
عادت به عبادت بخدا بار ندارد
عاشق که بجز طاعت تو کار ندارد
این کوفه پر از عابد و زاهد شده امّا
برگرد که مسلم بخدا یار ندارد
یک شهر نمک خوار و نمکدان شکن اینجا
حق نمکِ حیدر کرار ندارد
بازار بزرگ است پر از مشتریِ جنگ
جز نیزه و شمشیر خریدار ندارد
در چهرة کوفی شرر کینه عیان است
در بغض و عداوت کسی انکار ندارد
در دکّه شان تیر سه شعبه است چه ارزان
کعب نِی شان قیمت بسیار ندارد
بازار جواهر عجبا خلوتِ خلوت
جز حرف غنیمت کسی انگار ندارد
شغل همة شهر شراب است و قمار است
یک کوچه نمانده است که خمّار ندارد
شهری که پر از لقمه حرام است یقیناً
از ریختن خون خدا عار ندارد
کوفی به پذیراییِ از قافلة تو
جز سنگ در این کوچه و بازار ندارد
این سبک پذیراییِ در دارالاماره است
مهمانی شان غیر سرِ دار ندارد
میمیرم و این جمله سرِ دار بگویم
زینب پس از این سید وسالار ندارد
این امّت بی عار که من دیده ام امروز
با حجب و حیا هیچ سر و کار ندارد
آن تیرِ پر از جاذبه با تیزیِ مسمار
جایی بجز از چشم علمدار ندارد
بگذار که اسرار تو سربسته بماند
مانند تو کس این همه اسرار ندارد