داستانک

می‌گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و بخیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد، زیرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود



[ یکشنبه 92/8/26 ] [ 3:15 عصر ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]

حسین

سلام برحسین

[ چهارشنبه 92/8/22 ] [ 3:53 عصر ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]

دلنوشته

به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم
و دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم
بینش ده تا تفاوت ایندو را دریابم
مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتارکنند



[ یکشنبه 92/8/19 ] [ 2:7 عصر ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]

اشعارحسینی

گفتند کارتان؟ همه گفتیم نوکریم

چون بار عشق را به سر شانه می بریم

ما را اگر چه بازی دنیا خراب کرد

اما به لطف روضه ی ارباب بهتریم

از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است

پس می شود به عشق تو از هر چه بگذریم

فرقی نمی کند چه کسی با چه منصبی

در پای سفره ات همه با هم برابریم

گریه زبان مادری نوکران توست

احساس می کنم همه با هم برادریم

«ما را سری است با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم»*

مسجد برای زاهد و کعبه برای خلق

بگذار با حسین بگویند کافریم

علامه ایم گاهی و گاهی رسول ترک

یک روز روضه خوان تو،  یک روز منبریم

با هر که گفت گریه چرا گفته ایم که

ما داغدار حنجر در زیر خنجریم



[ دوشنبه 92/8/13 ] [ 2:37 عصر ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]

باباحیدری

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو  همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا  در چــه هوایید
گــر صـــورت  بی‌صـــورت  معشـــوق  ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده  بـــــار  از  آن  راه  بـــدان  خـــانه  بـــرفتیــــد
یــک  بـــار  از  ایـــن  خانــه  بــر  این  بام  برآیید
آن  خانــــه  لطیفست  نشان‌هـــاش  بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید



[ سه شنبه 92/8/7 ] [ 11:36 صبح ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]

داستانک

حکــــم اعــدام بود ...
اعدامـــی لــحظه ای مـــکث کــرد و بـــوسه ای بر طنــاب دار زد

دادســتان گفت:

صـــبر کنید آقــای زنــــدانــی این چــــه کـــاریست !؟؟

زنــدانی خـــنده ای کــرد و گفت :

بیچـــاره طـــناب نــمیزاره زمـــین بیفتم ،

ولی آدم ها !!!!! بدجـــور زمــینــم زدن !
دیشب خدارو دیدم...


گوشه ای آرام میگریست...

من هم کنارش رفتم و گریستم...
هر دو یک درد داشتیم ...
" آدم ها...."
عجب از آدمایی، که نشانه‌هایت را می‌بینند و
انکارت می‌کند ...
و عجب از تو که انکارشان را میبینی و
مهربانی میکنی . . .


[ یکشنبه 92/8/5 ] [ 11:2 صبح ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]

دنیای ما

اینجا سرزمین واژه های وارونه است:

| جایی که گنج, "جنگ" می شود |

| درمان, "نامرد" می شود |

| قهقه , "هق هق" می شود |

| اما دزد همان "دزد" است |

| درد همان "درد" |

| و گرگ همان گرگ... |

 



[ یکشنبه 92/8/5 ] [ 10:53 صبح ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]