سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانک

حکــــم اعــدام بود ...
اعدامـــی لــحظه ای مـــکث کــرد و بـــوسه ای بر طنــاب دار زد

دادســتان گفت:

صـــبر کنید آقــای زنــــدانــی این چــــه کـــاریست !؟؟

زنــدانی خـــنده ای کــرد و گفت :

بیچـــاره طـــناب نــمیزاره زمـــین بیفتم ،

ولی آدم ها !!!!! بدجـــور زمــینــم زدن !
دیشب خدارو دیدم...


گوشه ای آرام میگریست...

من هم کنارش رفتم و گریستم...
هر دو یک درد داشتیم ...
" آدم ها...."
عجب از آدمایی، که نشانه‌هایت را می‌بینند و
انکارت می‌کند ...
و عجب از تو که انکارشان را میبینی و
مهربانی میکنی . . .


[ یکشنبه 92/8/5 ] [ 11:2 صبح ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]

دنیای ما

اینجا سرزمین واژه های وارونه است:

| جایی که گنج, "جنگ" می شود |

| درمان, "نامرد" می شود |

| قهقه , "هق هق" می شود |

| اما دزد همان "دزد" است |

| درد همان "درد" |

| و گرگ همان گرگ... |

 



[ یکشنبه 92/8/5 ] [ 10:53 صبح ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]