سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لطیفه

بنده خدا خسیس سوار تاکسی میشه. موقع پیاده شدن راننده بهش میگه: پول خرد ندارم. بنده خدا خسیس میگه: به جاش برام بوق بزن!

 

لبخند یک بنده خدا خسیس میمره رو قبرش مینویسن من مردم ولی مغازه باز است !

 

خنده خسیس ها  رو از چهار تا چیز میشه شناخت:1- همشون زیرشلواری آبی راه راه دارن
2 هر قلوپ نوشابه که می‌خورن به شیشه نگاه می‌کنن ببینن تا کجاش رفته  !
3 جلوی در وامیستن و به جای اینکه بگن بفرمایین تو، میگن حالا چرا نمیان تو؟
4 بستنی لیوانی که می‌خورن حتما درش رو می‌لیسن!!

 

چشمک یه روز یه خسیس خواب می بینه به یه فقیر 1000 تومان پول داده . وقتی از خواب بلند می شه میگه: وای عجب کابوسی بود!

 

نیشخنداز بچه ی یه خسیس می پرسن : وقتی می روی سر یخچال چی می خوری؟ میگه: کتک!

 

خندهتوی شهر خسیس ها قیمت بلیط اتوبوس از 25 تومان به 5 تومان می رسه. همه اعتراض می کنند. ازشون می پرسن : چرا اعتراض می کنید ؟ می گن: ما تابه حال وقتی پیاده روی می کردیم 25 تومان به نفع مان می شد ولی حالا فقط 5 تومان به نفع ما می شه!!


 

!غضنفر پول می اندازه توی صندوق صدقات بعد سوارش می شه!!

 

 

چشمک غضنفر زنش رو بدجوری می زده ؛ از پرسیدن : چی کار کرده که می زنیش؟ می گه: اگه می دونستم که می کشتمش!!

 

 

لبخند غضنفر با کلید گوشش رو تمیز می کرده؛ گردنش قفل می کنه!!

 

 غضنفر پول می اندازه توی صندوق صدقات بعد سوارش می شه!!

 

 

نیشخند غضنفر دکتر می شه، یه قرص به مریضش می ده می گه : یکی قبل از خواب بخور یکی بعد از خواب!!

 

 

 

 

چشمک به غضنفر می گن: شنیدی آدم شدی؟ می گه: نامردا شایعه کردن!!

نیشخند غضنفر دکتر می شه، یه قرص به مریضش می ده می گه : یکی قبل از خواب بخور یکی بعد از خواب!!

 

 

 

 

چشمک به غضنفر می گن: شنیدی آدم شدی؟ می گه: نامردا شایعه کردن!!



[ دوشنبه 92/7/22 ] [ 9:16 صبح ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]

اشعار

عادت به عبادت بخدا بار ندارد

عاشق که بجز طاعت تو کار ندارد

 

این کوفه پر از عابد و زاهد شده امّا

برگرد که مسلم بخدا یار ندارد

 

یک شهر نمک خوار و نمکدان شکن اینجا

حق نمکِ حیدر کرار ندارد

 

بازار بزرگ است پر از مشتریِ جنگ

جز نیزه و شمشیر خریدار ندارد

 

در چهرة کوفی شرر کینه عیان است

در بغض و عداوت کسی انکار ندارد

 

در دکّه شان تیر سه شعبه است چه ارزان

کعب نِی شان قیمت بسیار ندارد

 

بازار جواهر عجبا خلوتِ خلوت

جز حرف غنیمت کسی انگار ندارد

 

شغل همة شهر شراب است و قمار است

یک کوچه نمانده است که خمّار ندارد

 

شهری که پر از لقمه حرام است یقیناً

از ریختن خون خدا عار ندارد

 

کوفی به پذیراییِ از قافلة تو

جز سنگ در این کوچه و بازار ندارد

 

این سبک پذیراییِ در دارالاماره است

مهمانی شان غیر سرِ دار ندارد

 

میمیرم و این جمله سرِ دار بگویم

زینب پس از این سید وسالار ندارد

 

این امّت بی عار که من دیده ام امروز

با حجب و حیا هیچ سر و کار ندارد

 

آن تیرِ پر از جاذبه با تیزیِ مسمار

جایی بجز از چشم علمدار ندارد

 

بگذار که اسرار تو سربسته بماند

 

مانند تو کس این همه اسرار ندارد



[ دوشنبه 92/7/22 ] [ 9:11 صبح ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]

اسمان

اسمان



[ دوشنبه 92/7/22 ] [ 9:7 صبح ] [ اسماعیل اسلامی باباحیدری ]